نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي قديم تاجري بود و زني داشت. روزي زنش مي‌خواست نمك بكوبد، همين كه دسته‌ي هاون را رو نمك‌ها كوبيد، ته هاون گردتا گرد از جا درآمد. شب ماجرا را براي تاجر تعريف كرد. تاجر گفت: «اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش.»
همان شب نشست و حساب كرد و خرجي چهل روز را به زنش داد. صبح پا شد و از زن حلاليت خواست و راه افتاد. تو راه از دكان كله‌پزي، يك كله و دو تا پاچه‌ي پخته و از نانوايي هم چند تا نان خريد. پاچه‌ها را خورد و كله را لاي نان پيچيد و گذاشت تو خورجين و از دروازه‌ي شهر بيرون رفت و پشت به شهر و رو به بيابان حركت كرد. دو فرسخ كه از شهر دور شد، ديد انگار غلام‌هاي شاه تو بيابان دنبال چيزي مي‌گردند. يكي از غلام‌ها از تاجر پرسيد: «كجا مي‌روي؟»
تاجر گفت: «خودم هم نمي‌دانم. تا چه پيش آيد.»
تاجر كه حسابي كنجكاو شده بود، پرسيد: «شما دنبال چي مي‌گرديد؟»
غلام‌ها گفتند: «پسر پادشاه گم شده، از مردم سؤال مي‌كنيم، شايد خبري ازش داشته باشند.»
تاجر خواست مقداري از كله را به آنها بدهد كه بخورند. همين كه در خورجين را باز كرد، مأمورها ديدند سر پسر پادشاه تو خورجين تاجر است. او را گرفتند. تاجر گفت:‌ «من اصلاً پسر پادشاه را نمي‌شناسم. اين اقبال من است كه از من برگشته.»
مأمورها سر پسر پادشاه را همراه مرد به قصر پادشاه بردند. پادشاه دستور داد كه سر تاجر را از تنش جدا كنند. تاجر التماس كرد كه او را نكشند. گفت: «من پسر پادشاه را نمي‌شناسم. اقبال از من برگشته و اين از قدرت خداست.»
وزير از پادشاه خواهش كرد تاجر را نكشد. او را چهل روز زنداني كند. اگر پسر پيدا نشد، آن وقت سرش را ببرد. پادشاه قبول كرد. مرد تاجر را انداختند زندان. تاجر نشاني منزلش را به دوستانش داد تا به زنش خبر بدهند. زن تاجر آمد به ملاقات شوهرش. تاجر گفت: «هروقت تو خانه چيزي از دستت افتاد و نشكست، مرا خبر كن.»
مرد تاجر چهل روز زنداني بود. روز چهلم شيشه‌ي سركه از دست زنش افتاد و نشكست. فوري رفت به زندان و به شوهرش خبر داد. روز چهل و يكم شاه دستور داد كه تاجر را بياورند و سر از تنش جدا كنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: «مرا نكشيد، اقبال به من رو آورده. بعد پشيمان مي‌شويد.»
اما شاه عصباني بود و به جلاد گفت كه سرش را ببرد. درست موقعي كه جلاد مي‌خواست سر تاجر را ببرد، از دم در فرياد زدند: «نكشيد. شاهزاده آمد.»
شاه از ديدن پسرش تعجب كرد. تاجر گفت: «قبله‌ي عالم! بگوئيد خورجين مرا بياورند.»
وقتي خورجين تاجر را آوردند، ديدند نان سنگك و كله‌ي گرم هنوز توش است. شاه از وزير حكايت را پرسيد. وزير گفت: «اين نشان قدرت خداست.»
پادشاه دستور داد خلعتي به تاجر دادند و آزادش كرد.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.